اندیشه های روان

هیچ عبادتی بالاتر از تفکر نیست.
  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

دل تنگی

12 شهریور 1397 توسط نگار

نامه ای به:تو…

از طرف:دل تنگیده ی تو…

بسم رب تو…

سلام

دلم تنگ شده…بسیار

دلتنگی بهانه نمی خواهد یه دل می خواهد و یه تو ویک سری روز های بی تو.

روز هایی که غم می آورند در پس خودشان.

روز هایی که قلم می آورند در پس خودشان.

روز هایی که مجبورت می کنند بنویسی،آنچه را توان بیان نداری…

چقدر دلم میخواهدت…

در کنار تو بودن انگار بهترین بود.

روز هایی که تکرارش نتوان نمود و بیانش نتوان کرد.

دلم چله ی تو را باز می خواهد.

چله ی تو شبیه دیگر چله ها نبود،

چله ی تو انگار در خود بهشت بود،در آغوش خود خدا…

انگار نگاه خدا را می دیدم.

بویی که در کنار تو می آمد،بویی از جنس خدا بود،تمامی حرکات و کلمات و حرف ها،همه بوی خدا می دادند.

آه که چقدر زود تمام شدی….

دلم را دلداری می دهم که پایان تو آغاز شروعی دوباره است،…آری… هست… ولی….

دلم تنگ شده…

دلم با این شروع ها آرام نمی گیرد؛

دلم،دلش تو را می خواهد،حرف ها و صداهای تو را می خواهد…

ای کاش همیشه بودی…

ای کاش فرا گیر شوی….

همه جا تو شود و همه ی روز ها چله ای شبیه به چله ی تو…

ولی…

باز هم تو تکرار نمی شوی…نه تکرار می شوی و نه تکراری…

راستی…

میخواستم بگویم همیشه پاسدار تو ام به پاس روز هایی که بودی و بودنم را،بودم را ،به من هدیه کردی…

راستی…

من…

دوستت دارم….

 نظر دهید »

دانند همه علی امیر است...

07 شهریور 1397 توسط نگار

علی علت رویداد غدیر است    

دانند همه علی قدیر است

خیبر شکن است حیدر ما

چو شیر ژیانی وی دلیر است

با ستمگران پر خشم و کینه

ولی با دوستان همچو حریر است

زیر سایه اش مامن امنی

بهر شیعه ی حق امیر است

در وادی وی نه ابریشمی فرش

که زیر پای وی فرش حصیر است

آن زمان که بود ایشان خلیفه

خیالش نکنی ایشان فقیر است…

کافر و مسلمان،همه دنیا

در مرام این امیر اسیر است

در مقابل مرام ایشان

نگار و غزلش خیلی حقیر است
“نگار”

 نظر دهید »

این بار غدیر

06 شهریور 1397 توسط نگار

​نمی نویسم که از نوشتن نهراسم
 من….
از نوشتن نمی هراسم
من مینویسم که از نوشته هایم بهراسند….
این بار از غدیر…
این بار از غدیر که چه بی نظیر خطبه خواند
بوی غدیر باز به مشامم میرسد و لرزه بر اندام منکران میرسد…
بوی غدیر بسیاری را یاد چاه می اندازدو بسیاری را یاد دریا،بسیاری می ترسند در چاه غدیر واژگون شوند و بسیاری می خواهند در دریای غدیر شنا کنند و بی نهایت را تجربه کنند.
اما…
غدیر مرا یاد چشمه می اندازد،چشمه ای که می جوشد و از جوشش آن سیراب می شود هر که از آن بنوشد…
جوششی که هرگز نمیتوان سد راهش شد و در همه ی زمان ها جاری ست…
غدیر شروع این جوشش بود و پایان آن…
نه…. جوشیدن غدیر پایان ندارد و این را کسانی فهمیدند که سعی بر سد کردن مسیر چشمه کردند
اما…چشمه پر خروش تر از آن بود که بایستد و آنان خود به هلاکت رسیدند…
غدیر جوشان است
غدیر خروشان است
غدیر آغاز نیست
غدیر اتمام است
آغاز شاید معراج…
اما نه….
خیلی قبل تر از این حرف ها بود
آغاز حتی قبل تر از آدم…
اکملت دینکم 
اما
مطمئنا غدیر بود….بی شک.
غدیر فصل الخطاب نبوت بود
و شروع آغازی بی پایان
اکنون که خوب می نگرم انگار
غدیر هیچ نیست همه تهی ست
هر چه هست غدیر نه
بلکه علی ست
علی دلیل پایان نبوت بود
علی شروع آغازی بی پایان
علی جوشش چشمه ی غدیر
علی انگار ستون این عالم بود
غدیر هیچ نیست و هر چه هست علی ست
جهان هیچ نیست و هر چه هست توئی
به گوری چشم دشمنان غدیر
جوشش چشمه های جهان همه توئی
ای دلیل استواری جهان
ای بهر اهل زمین الامان
حافظ مولای ما بمان
ظهور فرزندت خودت رسان
این جهان بی نور شما چه سان
ظهور فرزندت خودت رسان….
الهم عجل لولیک الفرج و فرجنا بهم…
“نگار”

 نظر دهید »

دل نوشته طرح ولایت

06 شهریور 1397 توسط نگار

​به نام خداوند داننده راز

خداوند روزی ده بی نیاز

خداوندواحد،خدای احد

خدایی که طرح والایت دهد
سه سال از طلبه شدنم می گذشت،سه سال بود که تو راهی قدم گذاشته بودم که همه میگفتند مسیر سربازیه امام عصره،سه سال بود فکر میکردم دارم آدم میشم،سعی میکردم تمام کارهای خوبو انجام بدم،تمام واجباتمو انجام بدم،تاجایی هم که یادمه همه روهم انجام میدادم،غیراز یکی شون،

یکی شون که رهبرم درموردش میفرمایند واجب فراموش شده،امر به معروف و نهی از منکر.

نمیدونم چرا ولی هیچ وقت به کسی نمیگفتم کاری که داره میکنه اشتباهه و درستش چیه….توجیهمم قشنگ بود…میگفتم من کار خودمو میکنم به کارای بقیه چه کار دارم،هیچ کسی رو توقبر یکی دیگه نمیذارن،موسی به دین خود عیسی به دین خود.

ولی یه بار نمیدونم چی شد تصمیم گرفتم به یه دختری که حجاب بدی داشت بگم حجابشو جلوی نامحرم رعابت کنه،گفتم عزیزم میشه یه کم بیشتر حواست به خودت باشه،حجابت خیلی بده،گفت:وا به توچه؟ من میخوام آزاد باشم،گفتم آزادی تو داره آزادی یه سری هارو ازشون میگیره،گفت :من به بقیه چه کار دارم،اصلا کی گفته زن باید حجاب داشته باشه!؟گفتم احکام دینه،گفت:کدوم دین؟دین مینو همه اینا روآخوندا درآوردن …گفتم به آخوندا چه ربطی داره ؟خدا گفته….یه دفعه گفت:برو بابا کدوم خدا….اصلا میدونی چیه من خدایی که به خاطر دوتا تارمو منو بفرسته جهنم قبول ندارم….

استغفرالله ربی واتوب الیه…

دیگه جوابی بهش ندادم…شاید نمیخواستم بیشتر از این جر و بحث کنم…شایدم…جوابی نداشتم که بگم،طلبه ی سال سوم بودم و جوابی نداشتم که بگم.

خیلی وقت ها خیلی جاهاشده که خدامونوجلوی چشم و گوش ما انکار کردن ولی ما نتونستیم کاری کنیم،هی حرف زدن و ما نتونستیم جوابی بدیم درحالی که از درون می سوختیم و می دونستیم حقیقت چیه،ولی سکوت کردیم چون یقین داشتیم ولی دلیل نداشتیم.

وقتی به دنیا اومدم نمی دونستم کی هستم! پرسیدم من کی ام؟گفتن انسانی،گفتم برای چی اومدم؟گفتن تا رشد کنی!گفتم رشد کنم که چی بشه؟گفتن تا زندگی کنی!اینقدر گفتم و گفتن که دیگه جوابی نداشتن تو جواب سوالام بدن فقط میگفتن بزرگ بشی میفهمی….مطمئنم خیلی هامون خیلی این جمله رو شنیدیم…بزرگ بشی میفهمی….برای همینم همش منتظر بودم تا بزرگ بشم.میخواستم بفهمم ،روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شدم…ولی نه….به بزرگ شدن نبود…فهمیدن جواب سوالام به جیزی بود که انگار هیچ کس نمی دونست چیه!گفتن درس بخونی میفهمی،درس هم خوندم…روز به روز به سوادم اضافه تر میشد ولی به علمم نه….به مدرکم اضافه تر میشد ولی به معرفتم نه…

تا این که بهم گفتن یه جایی هست که می تونی جواب همه سوالاتتو بگیری،اولش باورم نشد،ولی بعدش با خودم گفتم من که همه کاری کردم ،برم اونجا رو هم ببینم،ضرری نداره که،…این بود که راهی شدم و الآن اینجام…وقتی اومدم همش پیش خودم میگفتم می خوام زورتر خودمو بشناسم،خدای خودمو بشناسم،همه چیزو همه کس رو بشناسم،اما روز اول یه جیز قشنگ تر بهم گفتن…روز اول سر کلاس استاد گفتن:اصلا شما میدونید خود شناخت چیه که حالا بعدش بخواید بشناسید؟اونجا بود که فهمیدم من حتی نمیدونم شناخت چیه!!!
و این تو بودی که معرفت را به من هدیه کردی،معرفتی که نداشتم و نمیدانستم که باید اول از همه آن را داشته باشم…تو بودی که معرفت را به من هدیه به من کردی و مرا از عدم به ظاهر وجود به وجود آوردی.

و تو بودی که گفتی چگونه بشناسم آن چه انسان هایی مثلا اندیشمند توان شناخت آن ها را نداشتند.

گفتی چگونه ببینم که دیده ام به خطا نرود و چگونه بشنوم که بتوانم به شنیده هایم یقین کنم و چگونه دیده ها و شنیده هایم را به هم ربط دهم و به علمی برسم که پاسخ کانت و هگل و هایدگر را بدهم.

شناخت هستی و نیستی را تو گفتی و چیستی هستی و نیستی را،یار مهربانم،کتاب دیگرم،خداشناسی ام….

یار مهربانی که نهایت هستی را به من شناساند و نهایتا هستی ام بخشید…

یار مهربانی که معرف بی نهایتم بود که دیگر در نمانم از پاسخ به پرسش کدام خدا….

یار مهربانی که ابتدامبدا را به من نشان داد و سپس مرا به دست دیگری داد تا از ساحت وجودی خویش را بجویم و در خویش شناسی بود که فهمیدم انسانم و باید انسان را بشناسم و انسان شناسی ام به فریادم رسید از اینکه من چیستم و کیستم و برای چه آمدم،ولی چگونه به آنچه که باید برسم؟این که باید خوب را اطاعت و بد را رد کنم می دانم ولی خوب و بد را….نه…

و این جا بود که چهارمین فرشته از جنس کاغذ و مرکب به یاری ام آمد و چه زیبا فلسفه ی اخلاق را بیان نمود که جایی برای حرف های استیونسون و هارمن و ونگ باقی نماند…حال که خوبی و بدی را میشناسم،چگونه احقاق از آن کنم؟میزان حق برای اعمال خوبی و بدی را از کجا بدانم؟

وفلسفه ی حقوق آمد تا نشانم دهد که حقچیست و در چیست و چگونه حاصل می شود،

و احقاق از حقوق متعالیه را بیان فرمود که بدانم حقوقم چیست و در تناقض حقوق خود و جامعه چگونه رفتار کنم و چگونه به حق بنگرم که به همان کمال عالیه دست یابم و این که آیا اجازه ی دخالت در کمال عالیه سایرین را دارم یا مردم را به زور نمی شود به بهشت راهنمایی کرد؟

و این که به تنهایی از عهده ی تمامی حقوقم برمی آیم یا یاوری می خواهم از جنس اقتدار،از جنس قدرت،از جنس حکومت،که در تناقض حق ها،حق را به من له الحق دهد و سلسله ی سیاست را تبیین کند،سیاستی نه سکولار،نه مارکسیسم،نه اومانیسم،بلکه سیاستی از جنس اسلام و نه اسلام به تنهایی که جمهوری اسلامی.

سیاستی که سر سلسله ی آن نه سلطان و خلیفه باشد و نه کد خدا محوری،بلکه ولی ای باشد فقیه،منتصب الله و ائمه معصومین(علیه السلام)،اعلم علما و بخوانیمش آقا،….

که با نگاهی جامعه را از تضاد ها تناقض ها رهایی بخشد و رهایم کند از ناآرامی های درونی ام….

آقاییکه به کوری چشم شیاطین چشممان به دهانش میدوزیم تا سین بگوید و سوریه در هفت سین سالش قرار دهیم،هرچند که در این راه سین سرمان را همچون حججی ها حراج کنیم،

و از آسمان به سید علی و یارانش بنگریم و سلمان و مقداد و عمار زمانه را بشناسیم،که روی زمین هر چقدر هم خوب بنگریم ارزش واقعی یاران سید علی را درنمی یابیم،ارزش یاری که خون دل می خورد و عمری را سپری میکند پای  آن که امثال من بدانیم چه گوهرهایی داریم و چگونه از گوهر هایمان حفاظت کنیم…

یاری که عمار می ناممش،چرا که مای علی ماند و پای علی مجاهدت ها کرد و علم و علامگی اش را پای اثبات حقانیت علی و سید علی گذاشت و پای پاسخ به پرسش های من که من کیستم و…چیستم و …برای چه آمدم ؟؟؟
علامه…!!!

ای کاش لیاقت داشتم پدر صدایتان کنم ،ولی…

عمار آقا….!!!

همیشه محکم و با صلابت بمان که آقا و سربازان سردرگم آقا همچون من به شما و طرح های عالمانه ی شما نیازمندیم که طی کنیم مسیر سربازی آقا و لایق سربازی مولا و سرور تمام اهل عالم، حضرت حجت،(عجل الله تعالی فرجه و شریف)شویم…

ان شاء الله

دعا کردن برایمان عادت شده

این عشق در دل ما بی نهایت شده

تو کجایی مهدی……

انتظار عاشقان غایت شده…
“نگار”

 5 نظر

نگارینه...

28 خرداد 1397 توسط نگار

من بگفتم که نگارم

که نگاری نتوانی که ببینی

که ببینی خنده بر لب چو شراب است

حرام است

چو ببینی تو نگاری

چشم و ابروی کمانی

دگر از خود بگریزی

به لطفش

چو زنی شانه به زلفش

دگر آیینه نخواهی

دگر این چشم به جز روی رخ یار نبیند و نچیند دگر آن دست 

به جز مهر خیالش

دگر آن اسب خیالت نرود جز به سرایش

دل تنگت دگر از می بگریزد

که مبادا که رود

یار

ز یادش…….

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

اندیشه های روان

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آغازیه
  • ادبی
  • بدون موضوع
    • داستان کوتاه
  • تماثیل...
  • تک بیتی
  • جان بازی
  • حجاب
  • دلانه هایم
  • شعر هایم
  • طرح ولایت
  • مناسبت ها
  • مولا...

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس