دل نوشته طرح ولایت
به نام خداوند داننده راز
خداوند روزی ده بی نیاز
خداوندواحد،خدای احد
خدایی که طرح والایت دهد
سه سال از طلبه شدنم می گذشت،سه سال بود که تو راهی قدم گذاشته بودم که همه میگفتند مسیر سربازیه امام عصره،سه سال بود فکر میکردم دارم آدم میشم،سعی میکردم تمام کارهای خوبو انجام بدم،تمام واجباتمو انجام بدم،تاجایی هم که یادمه همه روهم انجام میدادم،غیراز یکی شون،
یکی شون که رهبرم درموردش میفرمایند واجب فراموش شده،امر به معروف و نهی از منکر.
نمیدونم چرا ولی هیچ وقت به کسی نمیگفتم کاری که داره میکنه اشتباهه و درستش چیه….توجیهمم قشنگ بود…میگفتم من کار خودمو میکنم به کارای بقیه چه کار دارم،هیچ کسی رو توقبر یکی دیگه نمیذارن،موسی به دین خود عیسی به دین خود.
ولی یه بار نمیدونم چی شد تصمیم گرفتم به یه دختری که حجاب بدی داشت بگم حجابشو جلوی نامحرم رعابت کنه،گفتم عزیزم میشه یه کم بیشتر حواست به خودت باشه،حجابت خیلی بده،گفت:وا به توچه؟ من میخوام آزاد باشم،گفتم آزادی تو داره آزادی یه سری هارو ازشون میگیره،گفت :من به بقیه چه کار دارم،اصلا کی گفته زن باید حجاب داشته باشه!؟گفتم احکام دینه،گفت:کدوم دین؟دین مینو همه اینا روآخوندا درآوردن …گفتم به آخوندا چه ربطی داره ؟خدا گفته….یه دفعه گفت:برو بابا کدوم خدا….اصلا میدونی چیه من خدایی که به خاطر دوتا تارمو منو بفرسته جهنم قبول ندارم….
استغفرالله ربی واتوب الیه…
دیگه جوابی بهش ندادم…شاید نمیخواستم بیشتر از این جر و بحث کنم…شایدم…جوابی نداشتم که بگم،طلبه ی سال سوم بودم و جوابی نداشتم که بگم.
خیلی وقت ها خیلی جاهاشده که خدامونوجلوی چشم و گوش ما انکار کردن ولی ما نتونستیم کاری کنیم،هی حرف زدن و ما نتونستیم جوابی بدیم درحالی که از درون می سوختیم و می دونستیم حقیقت چیه،ولی سکوت کردیم چون یقین داشتیم ولی دلیل نداشتیم.
وقتی به دنیا اومدم نمی دونستم کی هستم! پرسیدم من کی ام؟گفتن انسانی،گفتم برای چی اومدم؟گفتن تا رشد کنی!گفتم رشد کنم که چی بشه؟گفتن تا زندگی کنی!اینقدر گفتم و گفتن که دیگه جوابی نداشتن تو جواب سوالام بدن فقط میگفتن بزرگ بشی میفهمی….مطمئنم خیلی هامون خیلی این جمله رو شنیدیم…بزرگ بشی میفهمی….برای همینم همش منتظر بودم تا بزرگ بشم.میخواستم بفهمم ،روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شدم…ولی نه….به بزرگ شدن نبود…فهمیدن جواب سوالام به جیزی بود که انگار هیچ کس نمی دونست چیه!گفتن درس بخونی میفهمی،درس هم خوندم…روز به روز به سوادم اضافه تر میشد ولی به علمم نه….به مدرکم اضافه تر میشد ولی به معرفتم نه…
تا این که بهم گفتن یه جایی هست که می تونی جواب همه سوالاتتو بگیری،اولش باورم نشد،ولی بعدش با خودم گفتم من که همه کاری کردم ،برم اونجا رو هم ببینم،ضرری نداره که،…این بود که راهی شدم و الآن اینجام…وقتی اومدم همش پیش خودم میگفتم می خوام زورتر خودمو بشناسم،خدای خودمو بشناسم،همه چیزو همه کس رو بشناسم،اما روز اول یه جیز قشنگ تر بهم گفتن…روز اول سر کلاس استاد گفتن:اصلا شما میدونید خود شناخت چیه که حالا بعدش بخواید بشناسید؟اونجا بود که فهمیدم من حتی نمیدونم شناخت چیه!!!
و این تو بودی که معرفت را به من هدیه کردی،معرفتی که نداشتم و نمیدانستم که باید اول از همه آن را داشته باشم…تو بودی که معرفت را به من هدیه به من کردی و مرا از عدم به ظاهر وجود به وجود آوردی.
و تو بودی که گفتی چگونه بشناسم آن چه انسان هایی مثلا اندیشمند توان شناخت آن ها را نداشتند.
گفتی چگونه ببینم که دیده ام به خطا نرود و چگونه بشنوم که بتوانم به شنیده هایم یقین کنم و چگونه دیده ها و شنیده هایم را به هم ربط دهم و به علمی برسم که پاسخ کانت و هگل و هایدگر را بدهم.
شناخت هستی و نیستی را تو گفتی و چیستی هستی و نیستی را،یار مهربانم،کتاب دیگرم،خداشناسی ام….
یار مهربانی که نهایت هستی را به من شناساند و نهایتا هستی ام بخشید…
یار مهربانی که معرف بی نهایتم بود که دیگر در نمانم از پاسخ به پرسش کدام خدا….
یار مهربانی که ابتدامبدا را به من نشان داد و سپس مرا به دست دیگری داد تا از ساحت وجودی خویش را بجویم و در خویش شناسی بود که فهمیدم انسانم و باید انسان را بشناسم و انسان شناسی ام به فریادم رسید از اینکه من چیستم و کیستم و برای چه آمدم،ولی چگونه به آنچه که باید برسم؟این که باید خوب را اطاعت و بد را رد کنم می دانم ولی خوب و بد را….نه…
و این جا بود که چهارمین فرشته از جنس کاغذ و مرکب به یاری ام آمد و چه زیبا فلسفه ی اخلاق را بیان نمود که جایی برای حرف های استیونسون و هارمن و ونگ باقی نماند…حال که خوبی و بدی را میشناسم،چگونه احقاق از آن کنم؟میزان حق برای اعمال خوبی و بدی را از کجا بدانم؟
وفلسفه ی حقوق آمد تا نشانم دهد که حقچیست و در چیست و چگونه حاصل می شود،
و احقاق از حقوق متعالیه را بیان فرمود که بدانم حقوقم چیست و در تناقض حقوق خود و جامعه چگونه رفتار کنم و چگونه به حق بنگرم که به همان کمال عالیه دست یابم و این که آیا اجازه ی دخالت در کمال عالیه سایرین را دارم یا مردم را به زور نمی شود به بهشت راهنمایی کرد؟
و این که به تنهایی از عهده ی تمامی حقوقم برمی آیم یا یاوری می خواهم از جنس اقتدار،از جنس قدرت،از جنس حکومت،که در تناقض حق ها،حق را به من له الحق دهد و سلسله ی سیاست را تبیین کند،سیاستی نه سکولار،نه مارکسیسم،نه اومانیسم،بلکه سیاستی از جنس اسلام و نه اسلام به تنهایی که جمهوری اسلامی.
سیاستی که سر سلسله ی آن نه سلطان و خلیفه باشد و نه کد خدا محوری،بلکه ولی ای باشد فقیه،منتصب الله و ائمه معصومین(علیه السلام)،اعلم علما و بخوانیمش آقا،….
که با نگاهی جامعه را از تضاد ها تناقض ها رهایی بخشد و رهایم کند از ناآرامی های درونی ام….
آقاییکه به کوری چشم شیاطین چشممان به دهانش میدوزیم تا سین بگوید و سوریه در هفت سین سالش قرار دهیم،هرچند که در این راه سین سرمان را همچون حججی ها حراج کنیم،
و از آسمان به سید علی و یارانش بنگریم و سلمان و مقداد و عمار زمانه را بشناسیم،که روی زمین هر چقدر هم خوب بنگریم ارزش واقعی یاران سید علی را درنمی یابیم،ارزش یاری که خون دل می خورد و عمری را سپری میکند پای آن که امثال من بدانیم چه گوهرهایی داریم و چگونه از گوهر هایمان حفاظت کنیم…
یاری که عمار می ناممش،چرا که مای علی ماند و پای علی مجاهدت ها کرد و علم و علامگی اش را پای اثبات حقانیت علی و سید علی گذاشت و پای پاسخ به پرسش های من که من کیستم و…چیستم و …برای چه آمدم ؟؟؟
علامه…!!!
ای کاش لیاقت داشتم پدر صدایتان کنم ،ولی…
عمار آقا….!!!
همیشه محکم و با صلابت بمان که آقا و سربازان سردرگم آقا همچون من به شما و طرح های عالمانه ی شما نیازمندیم که طی کنیم مسیر سربازی آقا و لایق سربازی مولا و سرور تمام اهل عالم، حضرت حجت،(عجل الله تعالی فرجه و شریف)شویم…
ان شاء الله
دعا کردن برایمان عادت شده
این عشق در دل ما بی نهایت شده
تو کجایی مهدی……
انتظار عاشقان غایت شده…
“نگار”